رمضان،مکثی برای بازگشت
- ۰ نظر
- ۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۶
در سالی که قحطی آمده بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند.
مرد عارفی از کوچه ای می گذشت٬ غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت چطور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی؟
جواب داد:
من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم٬روزی مرا میدهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟؟
آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...
پی نوشت: در شرایط اقتصادی اخیر٬ عیار توکل ما چند بود؟؟؟؟
«آرتور اش» قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون٬ بخاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال1983 دریافت کرد٬به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنیا٬ نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد.
یکی از طرفدارانش چنین نوشته بود:
چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد؟
او در جواب گفت:
در دنیا
50/000/000 کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.
5/000/000 نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.
500/000 نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد میگیرند.
50/000 نفر پا به مسابقات می گذارند.
5/000 نفر سرشناس می شوند.
50 نفر به به مسابقات راه پیدا می کنند.
4 نفر به نیمه نهایی می رسند.
و 2 نفر به فینال...
و آن هنگام که جام را روی دستانم گرفته بودم٬ هرگز نگفتم: خدایا چرا من؟
امروز هم که این از این بیماری رنج می کشم٬ نیز نمی گویم خدایا چرا من؟...
آیت الله علم الهدی: ریشه همه فجایع در تاریخ اسلام٬ کج فهمی بعضی افراد از دین بود.
معاویه زمانی بر مردم مسلط شد که توانست قرائت های انحرافی از دین را در جامعه ارائه کند.
رب زدنی علمأ و فهمأ و ایمانأ
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر٬ عروس و نوه خود زندگی کند.
دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود.
هنگام صرف شام٬ غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد٬ ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ٬ کاری بکنیم٬ وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتادو شکست٬ دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه ای چوبی بخورد. هر وقت هم او را سرزنش می کردند٬ پیرمرد فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام٬ پدر متوجه فرزند کوچک چهارساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد.
پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چکار میکنی؟
پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مادر٬ کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید٬ در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد...
کسی مدعی نیست طبقات ضعیف و کم درآمد در تنگنای اقتصادی نیستند ولی آنچه مردم ما فراتر از آن فکر میکنند٬ مسئله حفظ اسلام و اصول انقلاب است.
امام خمینی(رحمه الله علیه)