آل یاسین

حیاط خلوتی مجازی برای دوستان حقیقی

آل یاسین

حیاط خلوتی مجازی برای دوستان حقیقی

آل یاسین

حیاط خلوتی مجازی برای دوستان حقیقی

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «تلنگر» ثبت شده است

امیرالمومنین علی (علیه السلام) روز جمعه در کوفه سخنرانی زیبایی ایراد کرد و در  پایان فرمود :

ای مردم ! هفت مصیبت بزرگ است که باید از آنها به خدا پناه  ببریم :

1ـ عالمی که بلغزد.

2- عابدی که از عبادت خسته شود.

3- مومنی که فقیر شود.

4ـ امینی که خیانت کند.

5- توانگری که به فقر درافتد.

6- عزیزی که خوار گردد.

7- فقیری که بیمار شود.

در این وقت مردی برخواست و عرض کرد :

یا امیرالمومنین! خداوند در قرآن می فرماید : «ادعونی استجب لکم» بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.  اما دعای ما مستجاب نمی شود؟

حضرت فرمود: علتش آن است که دلهای شما در هشت مورد :

1- این که خدا را شناختید  ولی حقش را آنطور که بر شما واجب بود٬ به جا نیاوردید.از این رو آن شناخت به درد شما نخورد.

2-به پیغمبر خدا ایمان آوردید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت  او را از بین بردید. پس نتیجه ایمان شما چه شد؟

3-قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید : قرآن را به گوش و دل می پذیریم اما به آن به مخالفت پرداختید.

4-گفتید ما از آتش جهنم می ترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید.

5-گفتید به بهشت علاقمندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام دادید که شما را از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت کجاست؟

6- نعمت خدا را خوردید ولی سپاسگزاری نکردید.

7-خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: «ان شیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا» : شیطان دشمن شماست پس شما او را دشمن بدارید. به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی با او برخاستید.

8- عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید(نادیده گرفتید) و در نتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید.

با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید. پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند.

  • محفوظ سادات

موشی در خانه، تله موش دید.به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد اما همگی گفتند : تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد.

چند روز بعد ماری در تله افتاد و زن خانه را که به سراغش رفته بود، گزید.

بازماندگان، از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت، موش در سوراخ دیوار، می نگریست و می گریست...


  • محفوظ سادات

دارم می میرم ٬ یه کاری بکنید!

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود.

فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت : حاج آقا یه سوالی دارم که جوابش برام خیلی مهمه .

گفتم : چشم اگر جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام.

گفتم : یعنی چی ؟

گفت : دارم میمیرم.

گفتم : دکتر دیگه ای؟ خارج از کشور؟

گفت : نه همه اتفاق نظر دارن٬ گفتن خارج هم نمیشه کاری کرد.

گفتم : خدا کریمه ان شاالله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت : اگه من بمیرم ٬ خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه.

گفتم : راست میگی. حالا سوالت چیه؟

گفت : من از وقتی فهمیدم دارم می میرم٬ خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نیومدم کارم شده بود غصه خوردن. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم٬ چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.

خیلی مهربون شدم .

دیگه رفتارهای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد. با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن. آخه من رفتنی ام و  اونا انگار نه !

سرتون رو درد نیارم٬ من کار میکردم اما حرص نداشتم. و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.

ماشین عروس که میدیدم٬ از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم٬ کمک میکردم.

مثل پیرمردها برای همه جوانه آرزوی خوشبختی میکردم.

الغرض اینکه٬ این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم!

حالا سوالم اینه که من بخاطر مرگ خوب شدم٬ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟

گفتم: بله٬ اونجور که یاد گرفتم و به نطرم میرسه٬ آدمها تا دم  رفتن٬ خوب شدنشان واسه خدا عزیزه.

آرام آرام خدافظی کرد و تشکر. داشت میرفت٬ گفتم : راستی نگفتی چقد وقت داری؟

گفت : معلوم نیست. بین یک روز تا چند هزار روز !

یک چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرها وقت دارم. با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه؟!

گفت : بیمار نیستم !

هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم . گفتم : پس چی؟؟

گفت : فهمیدم مردنی ام٬ رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتند نه. گفتم خارج چی؟ و باز گفتند نه . خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم٬ کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد....

                     شهادت مولای متقیان تسلیت باد.




  • محفوظ سادات
علامه حسن زاده:
 تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی،عندالله نشوی؛
آنگاه از انسان اگر سر برود، سحر نرود.
سحرهایتان آسمانی
  • محفوظ سادات

در سالی که قحطی آمده بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند.

مرد عارفی از کوچه ای می گذشت٬ غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.

به او گفت چطور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی؟

جواب داد:

من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم٬روزی مرا میدهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟؟

آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...



پی نوشت:   در شرایط اقتصادی اخیر٬ عیار توکل ما چند بود؟؟؟؟

  • محفوظ سادات

«آرتور اش» قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون٬ بخاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال1983 دریافت کرد٬به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.

او از سراسر دنیا٬ نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد.

یکی از طرفدارانش چنین نوشته بود:

چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد؟

او در جواب گفت:

در دنیا

50/000/000 کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.

5/000/000 نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.

500/000 نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد میگیرند.

50/000 نفر پا به مسابقات می گذارند.

5/000 نفر سرشناس می شوند.

50 نفر به به مسابقات راه پیدا می کنند.

4 نفر به نیمه نهایی می رسند.

و 2 نفر به فینال...

و آن هنگام که جام را روی دستانم گرفته بودم٬ هرگز نگفتم: خدایا چرا من؟

امروز هم که این از این بیماری رنج می کشم٬ نیز نمی گویم خدایا چرا من؟...

  • محفوظ سادات

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر٬ عروس و نوه خود زندگی کند.

دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود.

هنگام صرف شام٬ غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد٬ ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ٬ کاری بکنیم٬ وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتادو شکست٬ دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه ای چوبی بخورد. هر وقت هم او را سرزنش می کردند٬ پیرمرد فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر قبل از شام٬ پدر متوجه فرزند کوچک چهارساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد.

پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چکار میکنی؟

پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مادر٬ کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید٬ در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد...



  • محفوظ سادات

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟


بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند . هارون گفت : آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟


بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و ... تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .

آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .


آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت : ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است .

آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .

  • محفوظ سادات