آخوندها و دخترک بینوا !
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به گل روی هرچی بجه خوب و باصفا و اهل دله.
سلام به روی ماه هرچی دختر محجبه و باحیا !
اون روز همراه سارا داشتم قدم میزدم و مسیر خونه تا پایگاه رو طی میکردم.سارا هم که طبق معمول با بیانی پر از آب و تاب و لحنی سرشار از هیجان و البته یکه تاز٬ داشت از خاطرات و ماجراهای مشترکش با دوستهاش صحبت می کرد ـ و من هم این وسط واقعا از شنیدن حرفهاش مثل همیشه کیفور می شدم! آخه نمیدونید چه راوی باحالیه! ـ من هم همینطور که باهاش همراهی می کردم٬ هراز چند گاهی توی شیشه این ماشین های پارک شده کنار خیابون٬ سر و وضعم رو بررسی می کردم و به مقنعه و چادرم ور میرفتم که مبادا یه وقت کج و کوله نشده باشه که یه دفعه دیدم این سارای خوش بیان ما(!) که تازه متوجه من شده بود٬ نطقش کور شده و دهنش شده عینهو دروازه قرآن شیراز!! هاج و واج مونده بود و منو نگاه می کرد.
بهش گفتم : بابا جونت بالا اومد! چته؟!
به خودش فشار آورد و گفت : تو هم؟؟؟؟
منم مثل خنگ ها نگاهش کردم و گفتم : هان؟؟؟
به زور خودش رو جمع و جور کرد و گفت : دختر مگه نمیتونی یه آینه بذاری تو کیفت؟
گفتم
: ای بابا یکی دارم ولی نمیشه که دم به دقیقه خودمو تو آینه ببینم که !
سارا هم که انگار به یه آدم جاهل و دور مانده از حقیقت رسیده باشه! ٬ از خدا خواسته و با ولع فراوان شروع کرد ماجرای دوستش رو برام تعریف کرد. اونم با آب و تاب فراوان که قلم من از بیان اون قاصره!!
می گفت: فاطمه یکی از دوستهای باحال و باصفامه که بسیار محجبه و تروتمیزه و علاوه بر حجابش خیلی به زیبایی روسری و چادرش اهمیت و میده.خلاصه از اوناییه که همیشه یه دستشون به چادر و مقنعه شونه و واسه مرتب بودن حجابشون حسابی وسواس دارن. از اون مدل آدمایی که به هیچ صفحه براقی که تصویرش توش منعکس می شد رحم نمی کرد! از شیشه پنجره ماشین و درب بانکها گرفته تا...شیشه عینک رفقاش!!!
یه روز که داشته از توی خیابون رد می شده٬ طبق وسواس همیشگیش٬ توی ماشین های پارک شده یه نگاهی به چادر و مقنعه اش می انداخت.یه دفعه توی یه کوچه خلوت فرصت رو مغتنم شمرد و کنار یکی از ماشینهای پارک شده کنار جاده که شیشه های دودی و تمیزی هم داشت٬ ایستاد و با وسواس تمام مشغول کار خودش شد.
( اینجای صحبتمو خانومها بهتر متوجه میشن : ـ بعضی از ماها عادت داریم موقعی که روسری یا مقنعه مون رو مرتب می کنیم٬ مدام دهن مون رو کج کوله می کنیم و با بازو بسته کردنش٬ سعی میکنیم روسریمون رو بهتر مرتب کنیم!! که البته خیلی اوقات خودمون هم متوجه این رفتار نیستیم و با خنده اطرافیان به خودمون میایم! )
خلاصه این فاطمه خانوم قصه ما با دهنی کج و معوج و نیمه باز٬ توی شیشه دودی ماشین خودش رو برانداز می کرد و هرلحظه هم ناخودآگاه به شیشه اتومبیل نزدیکتر می شد٬ تا اینکه ...
تا
اینکه متوجه شد انگار یه چیزی داره توی ماشین تکون میخوره !
یه کم صورتش رو
نزدیکتر برد تا ببینه اون سایه چی بود که یه دفعه
...بــــــــــــــــلـــــــــــه! بنده خدا می بینه 5تا آخوند جوان با قیافه
هایی شبیه به این :
از دیدن این صحنه و حرکات این بنده خدا٬ به حالت ریسه افتاده بودن و دلشون رو گرفته بودن و عن قریبه که غش کنن!!!
فکرشو
بکن ! فاطمه بنده خدا می گفت : « نمیدونستم خجالت بکشم یا عصبانی بشم یا خودمو لعنت
کنم یا پا به فرار بذارم ! دور و برم رو که نگاه کردم٬ دیدم
بــــــــــــــــــــــله ٬ اتوموبیل مورد نظر٬ کنار یه مدرسه علمیه پارک
شده!!!!!!!!!!!!!! »
...
الغرض اینکه یه لبخند شیرین به لبهای شما خوبان٬ خصوصا همه دخترهای گل و باصفا و محجبه و باحیای ایران اسلامی بنشینه...
امیدوارم روی مثل مرواریدتون٬ در صدف حجاب٬ به درخشندگی ماه باشه...
ممنون خیلی خندیدم :))
راستی! هو ایز شی؟ یو؟